جدول جو
جدول جو

معنی سخن چین - جستجوی لغت در جدول جو

سخن چین
کسی که سخن یا سرّ کسی را به دیگری بگوید و دوبه هم زنی کند، خبرکش، نمّام، برای مثال میان دو تن جنگ چون آتش است / سخن چین بدبخت هیزم کش است (سعدی۱ - ۱۶۲)
تصویری از سخن چین
تصویر سخن چین
فرهنگ فارسی عمید
سخن چین(نَ اَ)
آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج). غمّاز. واشی. دوبهم زن. نمام. ساعی:
گفته اش سربسر دروغ بود
او سخن چین چو آسموغ بود.
طیان.
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
اسدی.
هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وفق نماید رنجها بیند. (سندبادنامه ص 338).
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
بخشم آورد نیکمرد سلیم.
سعدی.
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سخن چین
نمام، دو بهمزن
تصویری از سخن چین
تصویر سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
سخن چین
خبربر، جاسوس
تصویری از سخن چین
تصویر سخن چین
فرهنگ فارسی معین
سخن چین
جاسوس
تصویری از سخن چین
تصویر سخن چین
فرهنگ واژه فارسی سره
سخن چین
خبرآور، خبرکش، دوبه هم زن، غماز، نمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن دان
تصویر سخن دان
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن چینی
تصویر سخن چینی
خبرکشی، نمامی، دوبه هم زنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبد چین
تصویر سبد چین
انگور یا میوۀ دیگر که از درخت بچینند و در سبد بگذارند، برای مثال مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد / کند برابر چرخشت خشت بالینا (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۲)، بقیۀ میوه که در آخر فصل در شاخه های درخت به جا مانده باشد، پساچین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ چین
تصویر سنگ چین
ویژگی دیواری که با چیدن سنگ ها بر روی هم ساخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(گُ گِ سُ خَ)
کنایه از قلم است. (از مجموعۀ متردافات ص 274)
لغت نامه دهخدا
ملقط، (سامی)، ابزاری که بدان نان از تنور بیرون میکشند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شکن شکن، با چین های بسیار، صاحب چین های بسیار، پرشکن:
ای زلف سرکشت همه چین چین شکن شکن
مویت برای بردن دلها رسن رسن
لغت نامه دهخدا
(سِ لِ)
تیره ای از طایفۀ عکاشه و سلمی هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
افزاری که ناخن می چیند و لفظ دیگرش ناخن گیراست. (فرهنگ نظام). آنچه با وی ناخن گیرند. (شمس اللغات). ابزاری که بدان ناخن چینند و کوتاه کنند. ناخن برای. ناخن پیرای. ناخن گیر. رجوع به ناخن گیر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردکان شهرستان شهرکرد. دارای 150 تن سکنه و آب آن از چشمه و قنات است. محصول آن غلات، سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ گُ سَسْ تَ / تِ)
مخفف سخن چین:
کیسۀ راز را بعقل بدوز
تا نباشی سخن چن و غماز.
ناصرخسرو.
رجوع به سخن چین شود
لغت نامه دهخدا
(سِ لِ)
دهی است از دهستان دیمچه بخش گنوند شهرستان شوشتر. دارای 170 تن سکنه. آب آن از کارون. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
نمّامی. خبرکشی:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
شاعر. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از شاعر و قصه خوان و سخن گزار. (برهان) ، سخن فهم. (برهان). صاحب فهم. (آنندراج) (انجمن آرا) ، افترا کننده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ یِ)
از علمایی که برای خواندن خط هیت ها متحمل زحماتی شده اند و کار زیاد کرده اند. (ایران باستان ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
جایی که اطراف آن را با سنگهای درشت و خرد محصور کرده باشند دیواری که با چیدن سنگهاروی هم ساخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن زن
تصویر سخن زن
سخنگو، سخن فهم، قصه خوان، شاعر، افترا زننده مفتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان چین
تصویر نان چین
آلتی که بوسیله آن نان را از تنوربیرون آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخن چین
تصویر ناخن چین
ناخن برا
فرهنگ لغت هوشیار
بقیه میوه که در آخر فصل میوه در شاخه های درخت بجا مانده باشد پساچین، میوه ای که از درخت چینند و در سبد نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن چینی
تصویر سخن چینی
عمل و کیفیت سخن چین نمامی خبر کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگچین
تصویر سنگچین
محصور کردن محلی با سنگ های درشت و خرد
فرهنگ فارسی معین
دوبه هم زنی، سعایت، غمز، خبرکشی، نمامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سعایت کردن، دوبه هم زدن، خبرکشی کردن، نمامی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیواری سنگی با ملات و یا بدون ملات
فرهنگ گویش مازندرانی
چین سوم پنبه و دیگر محصولات کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی